رقیه توسلی/
خانه داریم تا خانه. در اینکه تمام خانهها معرکه و دوست داشتنیاند، حرفی نیست اما بعضیها انگار خانهترند. از بس فُرم و ادبیات و موسیقی دارند و سرزندهاند. بس که دلِ آدم را میبرند. بس که عشق سرشان میشود.
مقدمهچینی کردم که بگویم امروز سر از یکیشان درآوردم. سر از خانهای که خانهتر است. از میان صدها کار انجام نداده، رد شدم و آدرس دادم به جناب اسنپ که برسم به بزرگتری که پای تلفن گفت: قشنگم! حالا که فراموشم کردی دیگر نه من، نه جنابعالی.
کمتر از یک ساعت بعد، توی بالکن منزل آن بزرگتر میبینم احساس رضایت از خود عجب چیز باحالی است. اولاً که جلوی جنگ جهانی را گرفتم، ثانیاً رسیدم به یکی از این خانههای خانهتر، ثالثاً صله ارحام به جا آوردم.
فقط خدا میداند چه دیوانهکننده خوبی است بودن در این تکه تراس. آنقدر جذاب که آدم را دائم میگیرد و به خودش پس نمیدهد. خانه عمه سوسن را میگویم.
آقاجان به شوخی گاهی میگفت: مثل خودت روشنفکر است خانهات، آبجی!
نشستهام توی بالکن خاص. بالکن مُشرف به دوشنبه بازار. دیدن تماشای فروشندگان و خریداران محلی حال و هوای بکری دارد. زنها - دنبال سرشان - چرخ میکشند. میوهها و ظرفها و پارچهها چشمک میزنند. عطر سبزیهای تازهچین غوغا بهراه انداخته. مردم جور خوشحالتری اسکناسهایشان را میدهند بابت بارها.
خیابان طویل، رنگ کیک خانگی گرفته. یکی دارد برچسب # نه- به- پرتاب- زباله توزیع میکند. دیگری زیتون پرورده میخرد. آن طرفِ بازار، کرفس و آب نارنج پُرمشتری است و چند نفری هم ایستادهاند زیر سایهبان روسری فروش.
صفا دارد این خانه... چون آدم سابق میماند پشت در... قاطی خندههای یک شهر میشوی... میبینی زندگی هنوز دیدنیهای خودش را دارد و تنها عمهات مثل پروانه دورت میگردد.
چقدر بعضی خانهها خوبتر از بعضی دیگرند... خانههایی که تویش عمه دارد... خون، خون را میکشد... دلت قرص میشود که تُن صدای آقاجانت را گم نکردهای... تراسی هست که از آنجا قلبت را به سرخوشی مردمات گره بزنی... که میتوانی خندههای ریزودرشت شکار کنی... برای بانوی جوان سبزی فروشی که تو را کنکاش میکند، دست تکان دهی... و دلت غنج برود از فهمیدن یک راز؛ اینکه عمهها که دزدکی برادرزادهشان را میپایند یعنی حرف دلتنگی وسط است.
نظر شما